وفاى عشق
امیررضا آرمیون
کتاب «تـو، تـــویی؟!»
٠١ تیر ١٣٩٣
2101 بار

وفاى عشق
پيرمردى صبح زود از خانهاش خارج شد... در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابرانى كه از آن حوالى رد مىشدند به سرعت او را به اوّلين درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهاى پيرمرد را پانسمان كردند، سپس به او گفتند: بايد ازت عكسبردارى بشه تا مطمئن بشيم جايى از بدنت آسيب نديده.
پيرمرد غمگين شد و گفت: عجله دارم؛ نيازى به عكسبردارى نيست!
پرستاران از او دليل عجلهاش را پرسيدند.
پيرمرد گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا مىروم و صبحانه را با او مىخورم. نمىخواهم دير شود.
پرستارى به او گفت: خودمان به او خبر مىدهيم.
پيرمرد با اندوه گفت: متأسفانه، او آلزايمر دارد. چيزى را به ياد نمىآورد؛ حتى مرا هم نمىشناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتى او نمىداند شما چه كسى هستيد، چرا هر روز صبح براى صرف صبحانه پيش او مىرويد؟!
پيرمرد با صدايى گرفته، به آرامى گفت: اما من كه مىدانم او چه كسى است...
برگرفته از جلد اوّل کتاب «تـو، تــویی؟!» - داستانهای کوتاه و شگفتانگیز
چاپ اوّل: زمستان 88 / چاپ بیست و ششم: بهار 93
مترجم و گردآور: امیررضا آرمیــون
نشر: ذهن آویز
فروش در کلیه کتابفروشیها و شهر کتابها
فروش پستی: مؤسسه گسترش فرهنگ و مطالعات (02177351016)
فروش اینترنتی: www.Bekhan.com